-
گند بزرگ
دوشنبه 12 تیر 1396 22:40
امروز استاد گفت پرزنت کن.اومدم مریض رو پرزنت کنم که خودکار از دستم پرید بالا.چند تا چرخ زد و تق خورد تو صورت استاد.بنده خدا هنگ کرده بود.منم پوکیده بودم از خنده.هرچی عذرخواهی میکردم هیچی نمیگفت.بعد اومد مریض رو معاینه کنه اومدم خودکارمو بردارم که با پوزیشن شاخ زدن رفتم توی پاش :)) موقع معاینه هم یه بچه ای جفتک زد تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیر 1396 19:48
زندگی بوی نان سنگک گرم و بوی سبزی تازه با گل و لای خیس خرده ست. مثل بوی چایی با طعم نعنا. مثل خاک بارون خرده و حیاط پشتی خونه باغ. که قیژ قیژ تابش توی گوش آدم بپییچه و سکوت رو بشکنه. مثل آسمون نیلی و عطر تو که با نسیم خنک تابستونی میاد. مثل تو!
-
ترس
جمعه 9 تیر 1396 21:01
تو استیشن دیدمش. چشمام گرد شد.پرت شدم به سال های دور.به عینکش، به موهای تا کمرش. به چشم های آبی ش. به جاه طلبی که داشت.به تلاشش! به تلاشی که از من خیلی بیشتر بود. من همیشه حس کم بودن رو داشتم کنارش.ماسک روی چهرش بود کاملا مطمن شدم خودش هست.اسم روی روپوشش رو نتونستم بخونم. فقط کلمه res رو دیدم که مخفف رزیدنت بود.رفتم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 تیر 1396 22:32
میلاد مرخص شد با دردی که اسمش نقص ایمنی بود.مادرش با چشم گریان آمد تو مطب استاد و گفت دکتر میم گفته بچه ی من خوب نمیشه.استاد خیلی دلش میخواست بگه غلط کرده! اما خودش رو کنترل کرد و گفت اگر کسی این حرف رو زد بگو زنگ بزنه تا من توجیهش کنم.مادر اشک هاشو پاک کرد و فین فین کنان خارج شد. گاهی وقت ها یک نفر یک بذری میکاره؛...
-
پزشکی
یکشنبه 4 تیر 1396 23:12
در پزشکی هیچ قطعیتی وجود ندارد.آدم خودش است و خودش و خودش!! خیلی وقت ها تشخیص ها را با ترس و لرز میگذاریم خیلی وقت ها می نویسیم imp: finding cause و واقعا هم هیچ کازی یافت نمی شود. خیلی وقت ها علائم محو میشود بی انکه درمانی بدیم.خیلی وقت ها دنبال سر نخ میگردیم اما نیست که نیست! این زندگی ما است.
-
پایان بخش
جمعه 2 تیر 1396 14:26
بخش روز چهارشنبه که اخر ماه بود تمام شد.استاد رفته بودند به فیزوپات ها درس بدهند و یادشان رفته بود به ما اطلاع بدن که راند دیر شروع میشه.از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر فقط به خاطر احترامی که برای استاد قائل بودم موندم چون رامد اموزشی درکار نبود و صرفا ورکینگ راند بود. استاد که آمد داشتم توی راهرو درس میخوندم و ایشون پشت تلفن...
-
روز اول
جمعه 19 خرداد 1396 14:42
احساس ترس و دلهره عجیبی داشتم.گفته بودند ساعت ۶:۳۰صبح باید بیایم و مریض ها را تقسیم کنیم.امروز اولین روز حضور من در این بیمارستان اطفال بود.بخشی کوچک و جمع جور با انواع و اقسام کیس های مختلف.از تمیزی برق میزد. بوی دتول در هوا پراکنده شده بود و با صدای خدمه به خودم اومدم.خانم دکتر، برو کنار اینطرف رو میخوام طی...
-
شروع
جمعه 19 خرداد 1396 14:41
این یک شروع تازه است از روزهایی می نویسم که خوب یا بد، پیش خواهند رفت. از روزهایی که می آیند و می روند و من بزرگتر می شوم و تنها به جنگ همه مشکلات می روم. تنها جلوی همه چیز می ایستم.از بی عدالتی ها گرفته تا ترسناک ترین چیزها این منم در لباسی سپید، در آستانه ی فصلی جدید از زندگی.... با کتابی در دست و گوشی شنوا برای...