احساس ترس و دلهره عجیبی داشتم.گفته بودند ساعت ۶:۳۰صبح باید بیایم و مریض ها را تقسیم کنیم.امروز اولین روز حضور من در این بیمارستان اطفال بود.بخشی کوچک و جمع جور با انواع و اقسام کیس های مختلف.از تمیزی برق میزد. بوی دتول در هوا پراکنده شده بود و با صدای خدمه به خودم اومدم.خانم دکتر، برو کنار اینطرف رو میخوام طی بکشم.پامو با احتیاط جا به جا کردم و دیدم زیر پام جای کفشم بر روی سرامیک براق دراومده. پرونده مریض و کاردکس رو برداشتم و رفتم سمت اتاق ها تا پیدایشان کنم. راند راس ساعت ۷ صبح شروع میشود و ما باید طفل معصوم ها رو ساعت ۶ تا ۷ بیدار کنیم و معاینه ها را شروع کنیم. خیلی هاشان بدقلقی میکنند و با گریه و با اخم و تخم مانع از معاینه کردن می شوند.
امیدوارم بخش خوبی باشد.دلم برای استاد "ت" تنگ شده است با آن ناز صحبت کردنش و قربان صدقه بچه ها رفتنش.ای کاش میشد او را با خود به این بیمارستان می آوردیم.آموزشش بی عیب و نقص بود.
این یک شروع تازه است
از روزهایی می نویسم که خوب یا بد، پیش خواهند رفت. از روزهایی که می آیند و می روند
و
من بزرگتر می شوم و تنها به جنگ همه مشکلات می روم.
تنها جلوی همه چیز می ایستم.از بی عدالتی ها گرفته تا ترسناک ترین چیزها
این منم در لباسی سپید، در آستانه ی فصلی جدید از زندگی.... با کتابی در دست و گوشی شنوا برای دردهایشان، برای نجات این مردم قدم در این راه نهاده ام.
باشد که پیروز از این میدان بیرون بیایم.