درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

ترس

تو استیشن دیدمش. چشمام گرد شد.پرت شدم به سال های دور.به عینکش، به موهای تا کمرش. به چشم های آبی ش. به جاه طلبی که داشت.به تلاشش! به تلاشی که از من خیلی بیشتر بود. من همیشه حس کم بودن رو داشتم کنارش.ماسک روی چهرش بود کاملا مطمن شدم خودش هست.اسم روی روپوشش رو نتونستم بخونم. فقط کلمه res رو دیدم که مخفف رزیدنت بود.رفتم پشت کامپیوتر خودمو گم و گور کنم. نمیدونستم دیشب کشیک بوده! گفتم خدایا چرا باید صاف اینو بذاری تو زندگی من؟ چرا گذشته هامو میزنی توی چشمم؟ چرا من اینقدر از خودم خجالت میکشم و هنوز نتونستم با خودم کنار بیام؟ چون من هیچ وقت تلاش نکردم.همیشه یک افسرده مفرط بودم که نیاز به مشاور داشت و نمی رفت! یک عوضی به تمام معنا.یکی که حتا توی حرف زدنش هم لکنت زبان می گرفت.

اما اون رشد کرده بود.بزرگ شده بود.پیش رفت کرده بود.و حالا خیلی بالا تر از من بود.خیلی! نشستم پشت کامپیوتر و عکس مریضا رو دیدم. به هم گروهی م گفتم این دکتر رزیدنته جدیده؟ گفت آره.گفتم اسمش چیه؟ گفت دکتر ت .انگار خوشحال شده باشم انگار تمام دنیا مال من شده باشد رفتم باهاش احوال پرسی کردم و عذر خواهی از اینکه نشناختم و سلام نکردم.نیم خیز بلند شد و گفت عزیزم اشکال ندارد! ماسک رو داد پایین و هزار بار خدا رو شکر کردم که اشتباه گرفته بودمش! 

اما هنوز هم از گذشته رنج میبرم.گذشته ای که قصد ندارد دست از سر من بردارد و منی که خجالت زده ام هنوز! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.