درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

پایان بخش

بخش روز چهارشنبه که اخر ماه بود تمام شد.استاد رفته بودند به فیزوپات ها درس بدهند و یادشان رفته بود به ما اطلاع بدن که راند دیر شروع میشه.از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر فقط به خاطر احترامی که برای استاد قائل بودم موندم چون رامد اموزشی درکار نبود و صرفا ورکینگ راند بود. استاد که آمد داشتم توی راهرو درس میخوندم و ایشون پشت تلفن آزمایش های یک مریض رو پیگیری میکرد.

روزهای اول دلم نمیخواست استاد ما باشه.حس میکردم حوصله درس دادن نداره.و خودش رو بالا تر و بهتر میبینه اما کم کم بخش که جلو رفت بیشتر و بیشتر دوستشون داشتم. نوع رفتارش با بیماران و اینکه اول بچه ها رو بغل میکرد و باهاشون بازی میکرد و بعد معاینه میکرد خیلی جالب بود.اینکه شب و روز زنگ میزد به آزمایشگاه ها تا نتایج ازمایش های مریض های پر خطر رو زود اطلاع بدن. مشورت با اساتید سن بالا. آروم کردن مادرها.  و اندکی آموزش هم برای ما. 

کم تجربه ولی مهربان و فوق العاده با سواد بود. 

دلم برایش تنگ می شود. وقتی گفتم کاش نمی رفتید گفت بازم هم رو میبینیم :)) و رفت و مثل لوک خوش شانس در افق محو شد.

پنجشنبه بخش جدید شروع شد. با استادی که تجربه تدریسش به مراتب بیشتر است.ترسناک و مقرراتی و برنامه های زیادی برای ما دارد. استادی که به راحتی همه را با خاک یکسان میکند. همه را! ما و سر پرستار مهربانمان را. حوصله ناز کشیدن بیماران کوچکمان را ندارد. وقتی حرف میزند حس میکنم دارم با کتاب گویا سخن میگویم.خط به خط کتاب را حفظ است

فردا مقداری دلهره آور است

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.