بخش روز چهارشنبه که اخر ماه بود تمام شد.استاد رفته بودند به فیزوپات ها درس بدهند و یادشان رفته بود به ما اطلاع بدن که راند دیر شروع میشه.از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر فقط به خاطر احترامی که برای استاد قائل بودم موندم چون رامد اموزشی درکار نبود و صرفا ورکینگ راند بود. استاد که آمد داشتم توی راهرو درس میخوندم و ایشون پشت تلفن آزمایش های یک مریض رو پیگیری میکرد.
روزهای اول دلم نمیخواست استاد ما باشه.حس میکردم حوصله درس دادن نداره.و خودش رو بالا تر و بهتر میبینه اما کم کم بخش که جلو رفت بیشتر و بیشتر دوستشون داشتم. نوع رفتارش با بیماران و اینکه اول بچه ها رو بغل میکرد و باهاشون بازی میکرد و بعد معاینه میکرد خیلی جالب بود.اینکه شب و روز زنگ میزد به آزمایشگاه ها تا نتایج ازمایش های مریض های پر خطر رو زود اطلاع بدن. مشورت با اساتید سن بالا. آروم کردن مادرها. و اندکی آموزش هم برای ما.
کم تجربه ولی مهربان و فوق العاده با سواد بود.
دلم برایش تنگ می شود. وقتی گفتم کاش نمی رفتید گفت بازم هم رو میبینیم :)) و رفت و مثل لوک خوش شانس در افق محو شد.
پنجشنبه بخش جدید شروع شد. با استادی که تجربه تدریسش به مراتب بیشتر است.ترسناک و مقرراتی و برنامه های زیادی برای ما دارد. استادی که به راحتی همه را با خاک یکسان میکند. همه را! ما و سر پرستار مهربانمان را. حوصله ناز کشیدن بیماران کوچکمان را ندارد. وقتی حرف میزند حس میکنم دارم با کتاب گویا سخن میگویم.خط به خط کتاب را حفظ است
فردا مقداری دلهره آور است
احساس ترس و دلهره عجیبی داشتم.گفته بودند ساعت ۶:۳۰صبح باید بیایم و مریض ها را تقسیم کنیم.امروز اولین روز حضور من در این بیمارستان اطفال بود.بخشی کوچک و جمع جور با انواع و اقسام کیس های مختلف.از تمیزی برق میزد. بوی دتول در هوا پراکنده شده بود و با صدای خدمه به خودم اومدم.خانم دکتر، برو کنار اینطرف رو میخوام طی بکشم.پامو با احتیاط جا به جا کردم و دیدم زیر پام جای کفشم بر روی سرامیک براق دراومده. پرونده مریض و کاردکس رو برداشتم و رفتم سمت اتاق ها تا پیدایشان کنم. راند راس ساعت ۷ صبح شروع میشود و ما باید طفل معصوم ها رو ساعت ۶ تا ۷ بیدار کنیم و معاینه ها را شروع کنیم. خیلی هاشان بدقلقی میکنند و با گریه و با اخم و تخم مانع از معاینه کردن می شوند.
امیدوارم بخش خوبی باشد.دلم برای استاد "ت" تنگ شده است با آن ناز صحبت کردنش و قربان صدقه بچه ها رفتنش.ای کاش میشد او را با خود به این بیمارستان می آوردیم.آموزشش بی عیب و نقص بود.
این یک شروع تازه است
از روزهایی می نویسم که خوب یا بد، پیش خواهند رفت. از روزهایی که می آیند و می روند
و
من بزرگتر می شوم و تنها به جنگ همه مشکلات می روم.
تنها جلوی همه چیز می ایستم.از بی عدالتی ها گرفته تا ترسناک ترین چیزها
این منم در لباسی سپید، در آستانه ی فصلی جدید از زندگی.... با کتابی در دست و گوشی شنوا برای دردهایشان، برای نجات این مردم قدم در این راه نهاده ام.
باشد که پیروز از این میدان بیرون بیایم.