درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

میلاد مرخص شد با دردی که اسمش نقص ایمنی بود.مادرش با چشم گریان آمد تو مطب استاد و گفت دکتر میم گفته بچه ی من خوب نمیشه.استاد خیلی دلش میخواست بگه غلط کرده! اما خودش رو کنترل کرد و گفت اگر کسی این حرف رو زد بگو زنگ بزنه تا من توجیهش کنم.مادر اشک هاشو پاک کرد و فین فین کنان خارج شد. 

گاهی وقت ها یک نفر یک بذری میکاره؛ بذره امید! هزار جور مراقبت میکنه ازش، یکی دیگه میاد و لگد مالش میکنه.دکتر میم خیلی باسواده.انگار کتاب گویا هست ولی خیلی واقع بین و بدون عاطفه هست.من ترجیح میدم یک دروغ قشنگ بگم و باقی مونده زندگی مردم توی خوشی باشه تا اینکه یک واقعیت تلخ و چند روز باقی مانده جهنم بشه! من دکتر خوبی نمیشم! 

امیر هم مرخص شد. براش یک عروسک خریدم و دادم به مامانش.عروسکه اندازه خودش بود.الان دیدم عکس پروفایل مادرش شده همون عکسی که ازشون گرفتم با عروسک! خوشحال شدم.

امروز رضا هم مرخص شد.مادرش شبیه زن عموم بود با این تفاوت که زن عمو خوب تر مانده بود و قد بلند تر بود و با عشوه تر حرف میزد. میگفت یکشنبه می آید درمانگاه تا جواب ازمایش های رضا را نشان بدهد. خدا خدا میکردم که جوابش سرطان نباشد! رضا میخواست بزرگ بشود فوتبالیست بشود. مامانش گفت با شیرینی می آید.منتظر شیرینی یکشنبه هستم.


امروز مریضم رو میکند به پسر هم کلاسیم و میگوید آقای دکتر این ریه اش صدا دارد هنوز؟ و به من می گوید خانم پرستار سرمش نمی ریزد. با شوخی میگویم چرا این اقای دکتر باشد و من خانم پرستار؟ می گوید به همه خانم های استیشن گفته است خانم دکتر و انها گفته اند پرستارند.میگویم شما اولین نفری نیستید که مرا دکتر نمی بینید! عذر خواهی میکند و پسر هم گروهی میخندد.با گوشی میزنم تو کله اش و می گویم زهرمار! من خیلی هم دکترم! 


می روم کتابخانه با کرایه ای دوبل.تا درس بخوانم.رزیدنت داخلی را میبینم و لبخندم گنده تر می شود.در راه فلوی اطفال را هم میبینم و خودم را میزنم به کوچه علی چپ! رزیدنت ارتوپدی را مشغول خرخوانی امتحان ارتقا میبینم و گازش را میگیرم.۴ عدد اکسترن و اینترن اسبق را هم میبینم.این بار مجبورم سلام کنم.با تعجب و دهان باز نگاهم میکند! دلم میخواد بگویم؟ هاااا؟ چته؟


استاد امروز حسابی نمکدان گشته بودند.زدند پشت ملخ تا بپره روم.اما زاویه نشونه گیریش خراب بود.روی من فرود نیامد اما جیغ بنفشی کشیدم! 


شوهر اینترن را دیدم مشغول صحبت عاشقانه.فکر کتم خیلی وقت است نرسیده برود خانه.با لباس اتاق عمل قدم میزد.دم در سالن مطالعه! یادم آمد به اولین روز ارتوپدی.هرکی ما را می دید میگفت استیودنتا بیان اتاق رست! و میگفتن تا دکتر دال ندیده فرار کنید :)) و ما نصف عمر میشدیم.آخرش هم خیلی شیک از بغل دست دکتر دال در رفتیم و اون هم چپ چپ ما رو نگاه کرد.


مریضم ۴ ساله با رژلب هم رنگ مادرش! 


مریضم پسره سه ساله با لاک ناخن پاهایش.



من مانده ام بین آینده ای مبهم! ترس از تنهایی.ترس از عدم موفقیت! 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.