درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

درمان

روزنوشت های یک کار آموز پزشکی

گند بزرگ

امروز استاد گفت پرزنت کن.اومدم مریض رو پرزنت کنم که خودکار از دستم پرید بالا.چند تا چرخ زد و تق خورد تو صورت استاد.بنده خدا هنگ کرده بود.منم پوکیده بودم از خنده.هرچی عذرخواهی میکردم هیچی نمیگفت.بعد اومد مریض رو معاینه کنه اومدم خودکارمو بردارم که با پوزیشن شاخ زدن رفتم توی پاش :))  موقع معاینه هم یه بچه ای جفتک زد تو صورتش. تموم چوب بستنی ها هم از دست من ول شد کف ترالی! بعد استاد گفت اون اتوسکوپو بده اومدم آتوسکوپ بدم که از دست دوتامون ول شد و پق خورد کف زمین. دیگه مرده بودم از خنده.اونم ریز ریز میخندید. موقع گرفتن ناهار از سلف هم با کله رفتم شیشه آشپزخونه. 

امروز خودکار ماجرا ساز من پوکید و با اینکه پر بود دیگه ننوشت. انداختمش دور و رفتم خودکار بخرم که بوفه بیمارستان بسته بود.رفتم از سوپرمارکت بخرم اونا هم نداشتن.گفت خودکار برا چی میخای؟گفتم دارم میرم کنفرانس چیزی برا نوشتن ندارم.پسره خودکار خودشو داد گفت بیا فعلا کارت راه بیوفته بعدم اگر دوست داشتی پسش بیار. بعد از کنفرانس با یک حالت پیروزمندانه رفتم پسش دادم.


یک پدر مادری اومده بودن بچه مشکوک به مننژیت بود.استاد با دقت تمام براشون گفت باید اب کمر بچه رو بکشیم اونا هم فرهیخته قبول کردن.رفتیم کنفرانس برگشتیم گفتن فرار کردن :))  و استاد خوشحال مث فشنگ در رفت و مادر یک بچه ای منو گرفت به حرف که بچه م خوب میشه و چه مشکلی داره  و اینها! 

زندگی  بوی نان سنگک گرم و بوی سبزی تازه با گل و لای خیس خرده ست. مثل بوی چایی با طعم نعنا.

مثل خاک بارون خرده و حیاط پشتی خونه باغ. که قیژ قیژ تابش توی گوش آدم بپییچه و سکوت رو بشکنه.

مثل آسمون نیلی و عطر تو که با نسیم خنک تابستونی میاد.

مثل تو! 

ترس

تو استیشن دیدمش. چشمام گرد شد.پرت شدم به سال های دور.به عینکش، به موهای تا کمرش. به چشم های آبی ش. به جاه طلبی که داشت.به تلاشش! به تلاشی که از من خیلی بیشتر بود. من همیشه حس کم بودن رو داشتم کنارش.ماسک روی چهرش بود کاملا مطمن شدم خودش هست.اسم روی روپوشش رو نتونستم بخونم. فقط کلمه res رو دیدم که مخفف رزیدنت بود.رفتم پشت کامپیوتر خودمو گم و گور کنم. نمیدونستم دیشب کشیک بوده! گفتم خدایا چرا باید صاف اینو بذاری تو زندگی من؟ چرا گذشته هامو میزنی توی چشمم؟ چرا من اینقدر از خودم خجالت میکشم و هنوز نتونستم با خودم کنار بیام؟ چون من هیچ وقت تلاش نکردم.همیشه یک افسرده مفرط بودم که نیاز به مشاور داشت و نمی رفت! یک عوضی به تمام معنا.یکی که حتا توی حرف زدنش هم لکنت زبان می گرفت.

اما اون رشد کرده بود.بزرگ شده بود.پیش رفت کرده بود.و حالا خیلی بالا تر از من بود.خیلی! نشستم پشت کامپیوتر و عکس مریضا رو دیدم. به هم گروهی م گفتم این دکتر رزیدنته جدیده؟ گفت آره.گفتم اسمش چیه؟ گفت دکتر ت .انگار خوشحال شده باشم انگار تمام دنیا مال من شده باشد رفتم باهاش احوال پرسی کردم و عذر خواهی از اینکه نشناختم و سلام نکردم.نیم خیز بلند شد و گفت عزیزم اشکال ندارد! ماسک رو داد پایین و هزار بار خدا رو شکر کردم که اشتباه گرفته بودمش! 

اما هنوز هم از گذشته رنج میبرم.گذشته ای که قصد ندارد دست از سر من بردارد و منی که خجالت زده ام هنوز! 

میلاد مرخص شد با دردی که اسمش نقص ایمنی بود.مادرش با چشم گریان آمد تو مطب استاد و گفت دکتر میم گفته بچه ی من خوب نمیشه.استاد خیلی دلش میخواست بگه غلط کرده! اما خودش رو کنترل کرد و گفت اگر کسی این حرف رو زد بگو زنگ بزنه تا من توجیهش کنم.مادر اشک هاشو پاک کرد و فین فین کنان خارج شد. 

گاهی وقت ها یک نفر یک بذری میکاره؛ بذره امید! هزار جور مراقبت میکنه ازش، یکی دیگه میاد و لگد مالش میکنه.دکتر میم خیلی باسواده.انگار کتاب گویا هست ولی خیلی واقع بین و بدون عاطفه هست.من ترجیح میدم یک دروغ قشنگ بگم و باقی مونده زندگی مردم توی خوشی باشه تا اینکه یک واقعیت تلخ و چند روز باقی مانده جهنم بشه! من دکتر خوبی نمیشم! 

امیر هم مرخص شد. براش یک عروسک خریدم و دادم به مامانش.عروسکه اندازه خودش بود.الان دیدم عکس پروفایل مادرش شده همون عکسی که ازشون گرفتم با عروسک! خوشحال شدم.

امروز رضا هم مرخص شد.مادرش شبیه زن عموم بود با این تفاوت که زن عمو خوب تر مانده بود و قد بلند تر بود و با عشوه تر حرف میزد. میگفت یکشنبه می آید درمانگاه تا جواب ازمایش های رضا را نشان بدهد. خدا خدا میکردم که جوابش سرطان نباشد! رضا میخواست بزرگ بشود فوتبالیست بشود. مامانش گفت با شیرینی می آید.منتظر شیرینی یکشنبه هستم.


امروز مریضم رو میکند به پسر هم کلاسیم و میگوید آقای دکتر این ریه اش صدا دارد هنوز؟ و به من می گوید خانم پرستار سرمش نمی ریزد. با شوخی میگویم چرا این اقای دکتر باشد و من خانم پرستار؟ می گوید به همه خانم های استیشن گفته است خانم دکتر و انها گفته اند پرستارند.میگویم شما اولین نفری نیستید که مرا دکتر نمی بینید! عذر خواهی میکند و پسر هم گروهی میخندد.با گوشی میزنم تو کله اش و می گویم زهرمار! من خیلی هم دکترم! 


می روم کتابخانه با کرایه ای دوبل.تا درس بخوانم.رزیدنت داخلی را میبینم و لبخندم گنده تر می شود.در راه فلوی اطفال را هم میبینم و خودم را میزنم به کوچه علی چپ! رزیدنت ارتوپدی را مشغول خرخوانی امتحان ارتقا میبینم و گازش را میگیرم.۴ عدد اکسترن و اینترن اسبق را هم میبینم.این بار مجبورم سلام کنم.با تعجب و دهان باز نگاهم میکند! دلم میخواد بگویم؟ هاااا؟ چته؟


استاد امروز حسابی نمکدان گشته بودند.زدند پشت ملخ تا بپره روم.اما زاویه نشونه گیریش خراب بود.روی من فرود نیامد اما جیغ بنفشی کشیدم! 


شوهر اینترن را دیدم مشغول صحبت عاشقانه.فکر کتم خیلی وقت است نرسیده برود خانه.با لباس اتاق عمل قدم میزد.دم در سالن مطالعه! یادم آمد به اولین روز ارتوپدی.هرکی ما را می دید میگفت استیودنتا بیان اتاق رست! و میگفتن تا دکتر دال ندیده فرار کنید :)) و ما نصف عمر میشدیم.آخرش هم خیلی شیک از بغل دست دکتر دال در رفتیم و اون هم چپ چپ ما رو نگاه کرد.


مریضم ۴ ساله با رژلب هم رنگ مادرش! 


مریضم پسره سه ساله با لاک ناخن پاهایش.



من مانده ام بین آینده ای مبهم! ترس از تنهایی.ترس از عدم موفقیت! 


پزشکی

در پزشکی هیچ قطعیتی وجود ندارد.آدم خودش است و خودش و خودش!!  

خیلی وقت ها تشخیص ها را با ترس و لرز میگذاریم

خیلی وقت ها می نویسیم imp: finding cause 

 و واقعا هم هیچ کازی یافت نمی شود. خیلی وقت ها علائم محو میشود بی انکه درمانی بدیم.خیلی وقت ها دنبال سر نخ میگردیم اما نیست که نیست! این  زندگی ما است.